رمان ...بی راهه ی بی پایان.

ساخت وبلاگ
صدای در آمد .برگشتم،هردودستش .پر بود .آنهارا گوشه ی خانه قرار داد.+به احمد سپرده بودم قبل اومدنمون .یه سروسامونی به اینجا .بده خرید هم کرده .—احمد؟؟؟همانطور که کاپشنش را در می آورد گفت :+یکی از دوستامه بعدا آشنا میشی به سمت سرویس رفت .+یه چیزی درست کن که حسابی گشنمه داخل سرویس شد .منهم به سمت یخچال رفتم .پربود .وقت برای پختن غذا نبود .تخم مرغ بهترین گزینه بود.........................................................ظرف هاراشستم نگاهی از پنجره به بیرون انداختم .یک عصر ابری ،پاییزی،که میتواند برای هرکسی دلگیر باشد .اما برای من نبود!!به سمت هال برگشتم .خود را به پتو پیچیده بود .کاش من هم .در آغوشت.خستگی راه ،را از تن خارج میکردم .از این فکر لبم را به دندان گرفتم .به وسایل گوشه ی خانه نگاه کردم ،فقط توانسته بودم یک دست لباس همراه،کارت ملی ،شناسنامه ام.کیف کوچکم که داخلش وسایل ضروری بود!!تصمیم گرفتم تا سهیل بیدار میشود دوش مختصری بگیرم .........لباس هایم را برداشتم به حمام رفتم ،موهای بلند بافته شده ام را باز کردم .دوش کوتاهی گرفتم . یاد مادرم افتادم .چقدر دلتنگش بودم !!!!!اما مجبور بودم...الان من همان دختر نالایق خانواده شده بودم .که نفرین همه دنبالش است سهیل هم،حتما درنظرشان یک دختر دزد .پَست.لباس هایم را شستم .بیرون شدم شالی را دور موهای خیسم پیچاندم .آب لباس هارا گرفتم .بدون سرو صدا از خانه خارج شدم آنهارا روی طناب پهن کردم ..سریع داخل خانه شدم آسمان روبه تاریکی بود لامپ هارا روشن کردم کنار .بخاری قرار گرفتم .هنوز هم خواب بود.و سرش را فرو کرده بود داخل بالشت .موهای مشکی اش بد مرا وسوسه میکرد ........به همه ی کابینت ها سرک کشیدم بعد که از همه چیز سر درآوردم تصمیم گرفتم رمان ...بی راهه ی بی پایان....ادامه مطلب
ما را در سایت رمان ...بی راهه ی بی پایان. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hani13081380 بازدید : 91 تاريخ : سه شنبه 27 دی 1401 ساعت: 19:18

بی راهه ی بی پایانمانند کودکی که ترسیده سرم را زیر پتو بردم .فکرش را هم نمی کردم تا این حد ضعیف ،باشم .مانند یچه ها به این فکر میکردم اگر آن گرگ وارد خانه شود!!ترسم دوبرار ،شد.او چگونه میتواند به این راحتی بخوابد .صدایه زوزه نزدیک تر شد .قلب من در از ترس در دهانم آمد،سهیل بیدارشو .من میترسم.....خارج از خانه ،کولاک شده بود.همینکه موتور یخچال به کار افتاد .از صدایش بیشتر حراس کردم .جیغ خفیفی از گلویم خارج شد.رویه تشکم سیخ نشستم.از خواب پرید ...دستم را روی قلبم قرار دادم .+چیزی شده ؟؟با بغضو ترس گفتم :—من واقعا میترسم .گوش کن میشنوی صدایه گرگه+خوبی؟—نه کنار پتویش را بالا گرفت +کنارم میخوابیسرم را تکان دادم +پاشو بیا با تردید به سمتش رفتم دراز کشیدم لبم را ،به دندان گرفتم.ترس هیچ حسی برایم نگذاشته بود.فقط میخواستم به او پناه ببرم .سرم را روی بالشتش گذاشتم او پتو را رویم کشید .از ،سرما بود،از خجالت بود ،یا از ترس .را نمیدانم اما بدنم مانند بید میلرزید.تشک عرضش کم بود. او بر رویه شانه خوابید +نترس .من اینجام .دستش را زیر سرم .سُر داد.سرم رویه بازویش قرار گرفت .به سمتش برگشتم .قلبم آرام گرفته بود .هردویمان سکوت کرده بودیم.دیگر نمی ترسیدم. آرام گرفته بودم .آن کودک ترسو رفته بود .حال هانایی است که سهیل را دارد.+راحتی چیزی نگفتم .خجالت کشیدم.بی اراده سرم را در سینه اش پنهان کردم.او مرا در آغوشش جای داد.چه شیرین بود آن بوسه ی ریزی که بر،رویه موهایم.نشاند.پلک هایم سنگین شد خواب مهمان چشم هایم شد..................................................به جای خالی اش نگاه کردم .چه زود بیدار شده بود .حس اینکه آن تُشک نرم وگرم را رها کنم نداشتم.اما فضولیم گُل کرده بود .همین که پتو را کنار زدم .صدای رمان ...بی راهه ی بی پایان....ادامه مطلب
ما را در سایت رمان ...بی راهه ی بی پایان. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hani13081380 بازدید : 100 تاريخ : سه شنبه 27 دی 1401 ساعت: 19:18

در آن تاریکی که برای من وهم انگیز بود .بالای سرش نشستم .بعد از کمی این دستو آن دست کردن .دل را به دریا زدم.شروع کردم به ماساژ دادن،شقیقه هایش .سکوتش.را به پای رضایت ا ز این کار گذاشتم.خانم جانم میگفت .واسه درد هفت بار خواندن سوره ی حمد معجزه میکند.هفت بار که چه عرض کنم.من صد دفعه سوره را خواندمشده بودم مانند جادوگرهای ،وِرد ،خوان!!..نفس های منظمش خبر از خواب عمیق میداد.پاهای به خواب رفته ام را تکان دادم .دلخوری هایم پرکشیده بود .چشم های درد ناکم را بازو بست کردم در آن تاریکی چیزی را ندیدم.جز همان رنگ سرخ بخاری.پتویم را برداشتم.روی زمین خلاف سهیل سرم را روی بالشتش گذاشتم.سرم را چرخاندم.نفسم به لاله ی گوشش میخورد.عطر موهایش را با تمام وجود کشیدم.قطره اشک سمج کنار چشم را با انگشت گرفتم.سرم را برگرداندم.چشم هایم رابستم...........باز هم چشم باز کردم.او نبود.سرجایم نشستم.اعصابم متشنج بود.آخ سهیل سهیییل دهان باز کردم.تا با فریاد نامش را بگویم.در سرویس باز شد حوله به دست خارج شد.شرمنده از افکار بی جایم.سر افکندم.—صبح بخیر.+ظهر بخیر بانو.فکر نمیکنی آقای خونه گرسنسسرم را باضرب بلند کردم.به ساعت نگاه کردم.چشم هایم را تنگ کردمساعت هشتو پانزده دقیقه صبح بود.—که ظهرهبه آشپزخانه رفت +حالا هرچی .شکم خالی که ظهرو صبح حالیش نیست..بعد تاپ تاپ روی شکمش زد.+نگاه صداش تو خالیه .باید توپ توپ صداکنه .به حرکاتش خندیدم تاکمر در یخچال فرو رفته بود.—چی میخوایی اون تو؟؟هنوز درهمان حالت بود.+میخوام امروز خودم واسه خانومم صبحانه حاظر کنم مگه بده.ذوق کردم.نیشم شل شد.در دل قربان صدقه اش رفتم.پتویم را تا زدم جمع کردم ..دستو صورتم راشستم.مانند همیشه در آینه نگاهی به خود انداختم.باید فکری .به حال این ابروها .صو رمان ...بی راهه ی بی پایان....ادامه مطلب
ما را در سایت رمان ...بی راهه ی بی پایان. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hani13081380 بازدید : 91 تاريخ : سه شنبه 27 دی 1401 ساعت: 19:18