در آن تاریکی که برای من وهم انگیز بود .بالای سرش نشستم .بعد از کمی این دستو آن دست کردن .دل را به دریا زدم.شروع کردم به ماساژ دادن،شقیقه هایش .سکوتش.را به پای رضایت ا ز این کار گذاشتم.خانم جانم میگفت .واسه درد هفت بار خواندن سوره ی حمد معجزه میکند.هفت بار که چه عرض کنم.من صد دفعه سوره را خواندمشده بودم مانند جادوگرهای ،وِرد ،خوان!!..نفس های منظمش خبر از خواب عمیق میداد.پاهای به خواب رفته ام را تکان دادم .دلخوری هایم پرکشیده بود .چشم های درد ناکم را بازو بست کردم در آن تاریکی چیزی را ندیدم.جز همان رنگ سرخ بخاری.پتویم را برداشتم.روی زمین خلاف سهیل سرم را روی بالشتش گذاشتم.سرم را چرخاندم.نفسم به لاله ی گوشش میخورد.عطر موهایش را با تمام وجود کشیدم.قطره اشک سمج کنار چشم را با انگشت گرفتم.سرم را برگرداندم.چشم هایم رابستم...........باز هم چشم باز کردم.او نبود.سرجایم نشستم.اعصابم متشنج بود.آخ سهیل سهیییل دهان باز کردم.تا با فریاد نامش را بگویم.در سرویس باز شد حوله به دست خارج شد.شرمنده از افکار بی جایم.سر افکندم.—صبح بخیر.+ظهر بخیر بانو.فکر نمیکنی آقای خونه گرسنسسرم را باضرب بلند کردم.به ساعت نگاه کردم.چشم هایم را تنگ کردمساعت هشتو پانزده دقیقه صبح بود.—که ظهرهبه آشپزخانه رفت +حالا هرچی .شکم خالی که ظهرو صبح حالیش نیست..بعد تاپ تاپ روی شکمش زد.+نگاه صداش تو خالیه .باید توپ توپ صداکنه .به حرکاتش خندیدم تاکمر در یخچال فرو رفته بود.—چی میخوایی اون تو؟؟هنوز درهمان حالت بود.+میخوام امروز خودم واسه خانومم صبحانه حاظر کنم مگه بده.ذوق کردم.نیشم شل شد.در دل قربان صدقه اش رفتم.پتویم را تا زدم جمع کردم ..دستو صورتم راشستم.مانند همیشه در آینه نگاهی به خود انداختم.باید فکری .به حال این ابروها .صو رمان ...بی راهه ی بی پایان....
ادامه مطلبما را در سایت رمان ...بی راهه ی بی پایان. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : hani13081380 بازدید : 91 تاريخ : سه شنبه 27 دی 1401 ساعت: 19:18